بس کن هجران را ...
بس کن این هجران را ...
خودت نیک می دانی از این همه راه و بی راهی که به تو نمی رساندمان، قرار نیست دور شویم و به دنبالت راه افتیم!
خودت می دانی که گیج و سرگشته هوای نفس و شهوت و خود خواهی های رنگارنگیم
خودت خوب می دانی، بهانهی شربت و شیرینی شبهای خوش گذرانی ما شده ای و بعد از آن؛ دیگر هیچ ...
نه حجابی به خاطر تو در این شبها درست می شود و نه نگاهی اصلاح؛ شاید هم بشود، اما تعدادش به اندازه خواستن تو نیست، به بهای آمدن تو نیست...
با خدایت تنها شدی، می دانم، مثل ما، مثل ما که با شیطان تنها شدیم و هر چه خواست دنبالش دویدیم، تو از آن جا می بینی ما را که چطور سرگشته هوای نفس و شیطانیم ...
دیدی و اشک ریختی، می بینی و اشک می ریزی؛
تو که خوبی، آقا؛ تو که مهربانیت از مادر و پدر بر بندگان خدا بیشتر است، تو بیا و آقایی کن؛ شاید لحظه مرگ ما نیز مثل بسیاری دیگر برسد و تو را درک نکنیم...
چقدر سنگین است بارِ گناهی که تو را از ما دور کند، چقدر غمناک است حالی که "شادیِ بی تو باشد"...
به خاطر مظلومان و ستمدیدگان، بیا
به خاطر کودکان گرسنه،کودکان زخم خوردهی از ظلم و عصیان، بیا
به خاطر زجر کشیدگان، بیا
به خاطر پابرهنگانی که شاید از ما نیز نا امیدند، بیا !
.
.
.
نکند امشب، که شب میلاد توست، آه و اشک و دلسوختگیت، از ما بیشتر باشد؟
خدا نکند، آقا ...